غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست این گریه ز چیست!
باغ پر گل شد وهر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر شدو چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
همه محکوم به مرگند،چه انسان چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه ی باغ از این بود که او میدانست
غنچه گر گل بشود،هستی از او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1394-12-26] [ 08:17:00 ق.ظ ]